فانوس » معارف و تحقیقات » داستان و حکایات » داستان حیای حضرت موسی علیه السلام
داستان حیای حضرت موسی علیه السلام
- زمان مطالعه: 2 دقیقه
حضرت موسی(علیه السلام) پس از آنکه از قلمرو فرعون فرار نمود، با پای پیاده به سوی مَدْین روانه شد و فاصله بین مصر و مدین را پیمود، هنگامیکه به نزدیک مَدْین رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو، آب میکشیدند و چهار پایان خود را سیراب میکردند، در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و در انتظار رفتن کاروانیان هستند تا بعد از آنها از چاه آب بکشند. در کنار آن چاه، چاه دیگری بود که سنگی بزرگ برسر آن نهاده بودند که برای بلند کردن آن به افراد زیادی نیازبود، موسی(علیهالسلام) به تنهایی کنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگینی که چند نفر آن را میکشیدند، به تنهایی از آن چاه آب کشید و گوسفندهای ان دختران را آب داد، آنگاه موسی، از آنجا فاصله گرفت و به زیر سایهای رفت و به خدا متوجّه شد و گفت: «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَی مِنْ خَیرٍ فَقِیرٌ؛ پروردگارا! هر خیر و نیکی به من برسانی، به آن نیازمندم.» و امام باقر(علیه السلام) می فرماید که موسی هنگامی که به خرما احتیاج داشت(گرسنه بود) این جمله را گفت.
دختران به طور سریع تری نسبت به روز های پیشین نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب (علیهالسلام) پیامبر بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند، شعیب یکی از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسی (علیهالسلام) فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت کن، تا مزد کارش را بدهم.»
صفورا در حالیکه با نهایت حیا گام برمیداشت نزد موسی (علیهالسلام) آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسی (علیهالسلام) به سوی خانه شعیب حرکت کرد، در مسیر راه، دختر که برای راهنمایی، جلوتر حرکت میکرد، دربرابر باد قرار گرفت، باد لباسش را حرکت میداد، موسی (علیهالسلام) به او گفت: «تو پشت سر من بیا، هرگاه از مسیر راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زیرا ما پسران یعقوب به زنان نگاه نمیکنیم.» صفورا پشتسر موسی آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعیب (علیهالسلام) رسیدند.[1]
[1] بحار الأنوار، ج13، ص59
- شهریور 14, 1403
- برچسب ندارد