شعر کودکانه شیرینی عسل

یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی می‌رفت در سایۀ نخلستان

دیدند که زنبوری از خانۀ خود پَر زد
بر دامن پیغمبر آهسته فرود آمد

بوسید عبایش را، دور قدمش گردید
بر خاک کف پایش صد بوسۀ دیگر زد

پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می‌دانم!

زنبور جوابش داد: چون نام تو می‌گویم
گُل می‌کند از نامت صد غنچه به کندویم

تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم
هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم

از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است آن
طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است آن

دیدگاهتان را بنویسید

با این کار از حساب خود خارج خواهید شد!

خطا: ویژه کاربران!

این قابلیت ویژه کاربران فانوس می باشد. برای استفاده، از طریق دکمه زیر در فانوس ثبت نام یا وارد شود. پس از آن استفاده از این قابلیت ممکن خواهد شد.