فانوس » باور ها و اعتقادات » بیعت یا اجبار؟؟ داستان بیعت اجباری امیرالمؤمنین با ابوبکر
بیعت یا اجبار؟؟ داستان بیعت اجباری امیرالمؤمنین با ابوبکر
- زمان مطالعه: 20 دقیقه
بسیاری از ما شیعیان اعتقاد به بیعت اجباری امیرالمؤمنین(علیه السلام) با ابوبکر داریم و اطلاعات اجمالی از این ماجرا در ذهنمان موجود است، اما به دلیل مطالعه نکردند این وقایا و تنها شنیدن از سخنرانی ها، اطلاعات دقیقی از این ماجرا نداریم.
در این پست قصد دارم ماجرای کامل بیعت گرفتن اجباری از امیرالمؤمنین(علیه السلام) را در کتاب سلیم ابن قیس هلالی بیان کنم.
ابتدا معرفی بسیار کوتاهی درباره سلیم داشته باشم. سلیم از یاران ویژه امیرالمؤمنین است جزو گروه ویژه شرطة الخمیس است و کسی است که امام صادق(علیه السلام) درباره کتاب سلیم(که داستان ذیل قسمتی از این کتاب است) می فرماید که کسی که کتاب سلیم را در خانه خویش نداشته باشد، از ما نیست! وی اولین تألیف وقایع اسلام را صاحب است و کتاب خود را با نام خویش یعنی سلیم داراست که خوشبختانه ترجمه فارسی آن با نام اسرار آل محمد نیز در بازار موجود است که میتوانید برای مطالعه خریداری کنید.
اما مخاطبان من در این پست دو ویژگی باید داشته باشند! اول اینکه مخاطب من در این پست شیعیان هستند چرا که این داستان مذکور از کتاب شیعه مخلص سلیم بن قیس است و به زودی پست جداگانه و مفصلی از این ماجرا در کتب اهل تسنن منتشر خواهم نمود. و دوم اینکه مخاطبان من در این مطلب، کسانی هستند که قصد دارند ماجرا این قضیه را یکبار مطالعه کرده باشند و قصدشان تحقیق در اقوال مختلف و افراد دارای نقش در این ماجرا و تحقیق نیست و فقط قصد دانستن این ماجرا را دارند! چرا که این پست به صورت کاملا عمومی منتشر می شود و دارای تحلیل و بررسی نمی باشد و به زودی پست محققانه ای در این رابطه منتشر خواهم نمود. البته ناگفته نماند که با مطالعه همین ماجرا جایی برای تشکیک در حقانیت شیعه و بطلان اهل تسنن باقی نمی ماند.
اما ماجرای بیعت اجباری ایشان با ابوکر پس از شهادت پیامبر(صلی الله علیه و آله) به شرح ذیل است(توجه داشته باشید که داستان را سلیم از سلمان نقل می کند):
سلمان فارسى میگويد: به على عليه السلام در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله را غسل میداد خبر دادم که ابو بكر هم اكنون بر منبر پيامبر صلى الله عليه و آله است، و مردم به اين راضى نمیشوند كه با یک دست با او بيعت كنند، بلكه با هر دو دست راست و چپ با او بيعت میكنند!
على عليه السلام فرمود: اى سلمان، آيا میدانى اول كسى كه با او بر منبر پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم: نه، ولى او را در سقيفه بنى ساعده ديدم هنگامى كه انصار محكوم شدند، و اولين كسانى كه با او بيعت كردند مغيرة بن شعبة و سپس بشير بن سعيد و بعد ابو عبيده جراح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل بودند.
فرمود: درباره اينها از تو سؤال نكردم، میدانی هنگامى كه از منبر بالا رفت اول كسى كه با او بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم: نه، ولى پيرمرد سالخوردهاى كه بر عصايش تكيه كرده بود ديدم كه بين دو چشمانش جاى سجدهاى بود كه پينه آن بسيار بريده شده بود! او بعنوان اولين نفر از منبر بالا رفت و تعظيمى كرد و در حالى كه گریه می کرد و گفت: سپاس خدايى را كه مرا نميرانيد تا تو را در اين مكان ديدم! دستت را براى بيعت باز كن.
ابو بكر هم دستش را دراز كرد و با او بيعت كرد. و بعد از منبر پائين آمد و از مسجد خارج شد.
على عليه السلام فرمود: اى سلمان، میدانى او كه بود؟ عرض كردم: نه، ولى گفتارش مرا ناراحت كرد، گوئى مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را با شماتت و مسخره ياد میكرد. امام فرمود: او ابليس بود. خدا او را لعنت كند. پيامبر صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه ابليس و رؤساى اصحابش هنگام منصوب كردن آن حضرت مرا به امر خداوند در روز غدير خم حاضر بودند.
آن حضرت به مردم خبر داد كه من نسبت به آنان از خودشان صاحب اختيار ترم، و به ايشان دستور داد كه حاضران به غايبان برسانند.
در آن روز شياطين و مريدانش رو به او كردند و گفتند: اين امت، مورد رحمت قرار گرفته و حفظ شدهاند، و ديگر تو و ما راهی به اینان نداریم. چرا كه پناه و امام بعد از پيامبرشان به آنان شناسانده شد. ابليس غمگين و محزون رفت.
امير المؤمنين عليه السلام فرمود: بعد از آن پيامبر صلى الله عليه و آله به من خبر داد و فرمود: مردم در سقيفه بنى ساعده با ابو بكر بيعت میكنند بعد از آنكه با حق ما و دليل ما استدلال كنند. سپس به مسجد میآيند و اولين كسى كه بر منبر من با او بيعت خواهد كرد ابليس است كه به صورت پيرمرد سالخورده پيشانى پينه بسته چنين و چنان خواهد گفت.
سپس خارج میشود و اصحاب و شياطين و ابليسهايش را جمع میكند. آنان به سجده میافتند و میگويند: اى آقاى ما، اى بزرگ ما، تو بودى كه آدم را از بهشت بيرون كردى! ابليس میگويد: كدام امت پس از پيامبرشان گمراه نشدند؟ هرگز! گمان كردهايد كه من بر اينان سلطه و راهى ندارم؟ مرا چگونه ديديد هنگامى كه آنچه خداوند و پيامبرش در باره اطاعت او دستور داده بودند ترك كردند. و اين همان قول خداوند تعالى است كه فرمود ابليس گمان خود را به آنان درست نشان داد و آنان به جز گروهى از مؤمنين او را متابعت كردند.
سلمان میگويد: وقتى شب شد على عليه السلام حضرت زهرا عليها السلام را سوار بر چهارپايى نمود و دست دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السلام را گرفت، و هيچ يك از اهل بدر از مهاجرين و انصار را باقى نگذاشت مگر آنكه به خانههايشان آمد و حق خود را برايشان يادآور شد و آنان را براى يارى خويش فرا خواند. ولى جز چهل و چهار نفر، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام صبح با سرهاى تراشيده و در حالى كه اسلحههايشان را به همراه دارند بيايند و با او بيعت كنند كه تا سر حد مرگ استوار بمانند.
وقتى صبح شد جز چهار نفر كسى از آنان نزد او نيامد. سليم میگويد: به سلمان گفتم: چهار نفر چه كسانى بودند؟ گفت: من و ابو ذر و مقداد و زبير بن عوام.
امير المؤمنين عليه السلام در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند: صبح میآیيم. ولى هيچ يك از آنان غير از ما نزد او نيامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولى غير از ما كسى نيامد.
وقتى حضرت عهدشكنى و بیوفايى آنان را ديد خانهنشينی کرد و به قرآن روی آورد و مشغول تنظيم و جمع آن شد، و از خانهاش خارج نشد تا آنكه آن را جمع آورى نمود در حالى كه قبلا در اوراق و تكه چوبها و پوستها و كاغذها نوشته شده بود.
وقتى حضرت همه قرآن را جمع مینمود و آن را با دست مبارك خويش طبق تنزيل و تأويلش و ناسخ و منسوخش مینوشت، ابو بكر به سراغ او فرستاد كه بيرون بيا و بيعت كن.
على عليه السلام جواب فرستاد: من مشغول هستم و با خود قسم ياد كردهام كه عبا بر دوش نيندازم جز براى نماز، تا آنكه قرآن را تنظيم و جمع نمايم. آنان هم چند روز در باره او سكوت اختيار كردند.
امير المؤمنين عليه السلام قرآن را در يك پارچه جمع آورى نمود و آن را مهر كرد. سپس بيرون آمد در حالى كه مردم با ابو بكر در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله اجتماع كرده بودند. حضرت با بلندترين صدايش فرمود:
اى مردم، من از روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفته به غسل آن حضرت و سپس به قرآن مشغول بودهام تا آنكه همه آن را به صورت يك مجموعه در اين پارچه جمع آورى نمودم. خداوند بر پيامبر صلى الله عليه و آله آيهاى نازل نكرده مگر آنكه آن را جمع آورى كردهام، و آيهاى از قرآن نيست مگر آنكه آن را جمع نمودهام، و آيهاى از آن نيست مگر آنكه براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواندهام و تأويلش را به من آموخته است.
سپس فرمود: براى آنكه فردا نگوئيد ما از اين مطلب بیخبر بوديم! و بعد فرمود: و بدين جهت كه روز قيامت نگوئيد: من شما را به يارى خويش دعوت نكردم و حق خود را برايتان يادآور نشدم، و شما را به كتاب خدا از ابتدا تا انتهايش دعوت نكردم!
عمر گفت: قرآنى كه همراه خود داريم ما را از آنچه که به آن دعوت میكنى بینياز می کند! سپس على عليه السلام داخل خانهاش شد.
عمر به ابو بكر گفت: سراغ على بفرست كه بايد بيعت كند، و تا او بيعت نكند ما صاحب مقامى نيستيم، و اگر بيعت كند از جهت او آسوده میشويم.
ابو بكر كسى را نزد على عليه السلام فرستاد كه به او بگو جواب خلیفه پیامبر را بده! فرستاده نزد حضرت آمد و مطلب را عرض كرد. حضرت فرمود: سبحان الله، چه زود بر پيامبر دروغ بستيد! او و آنان كه اطراف او هستند میدانند كه خدا و رسولش غير مرا خليفه قرار ندادهاند. فرستاده آمد و آنچه حضرت فرموده بود به ابوبکر.
ابو بكر گفت: برو به او بگو: امير المؤمنين ابو بكر را جواب بده! او هم آمد و آنچه گفته بود به حضرت خبر داد. على عليه السلام فرمود: سبحان الله، بخدا قسم زمانى طولانى نگذشته است كه فراموش شود. بخدا قسم او میداند كه اين نام امير المؤمنين جز براى من صلاحيت ندارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او كه هفتمى در ميان هفت نفر بود امر كرد و به عنوان امير المؤمنين بر من سلام كردند. او و رفيقش عمر از ميان هفت نفر سؤال كردند و گفتند: آيا حقى از جانب خدا و رسولش است؟ پيامبر صلى الله عليه و آله به آن دو فرمود: آرى حق است، حقى از جانب خدا و رسولش كه او امير مؤمنان و آقاى مسلمانان و صاحب پرچم سفيد پيشانيان شناخته شده است. خداوند عز و جل او را در روز قيامت بر كنار صراط مینشاند و او دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم وارد میكند.
فرستاده ابو بكر رفت و آنچه حضرت فرموده بود به او خبر داد. سلمان میگويد: آن روز را هم در باره او سكوت كردند.
هنگامی که شب شد على عليه السلام حضرت زهرا عليها السلام بر چهارپايى سوار كرد و دست دو پسرش امام حسن و امام حسين عليهما السلام را گرفت، و احدى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را باقى نگذاشت مگر آنكه در منزلشان نزد آنان رفت، و حق خود را براى آنان يادآور شد و آنان را به يارى خويش فرا خواند. ولى هيچ كس جز ما چهار نفر او را اجابت نكرد. ما سرهايمان را تراشيديم و يارى خود را مبذول داشتيم، و زبير در ياريش از همه ما شدت بيشترى داشت.
وقتى على عليه السلام خوار كردن مردم و ترك يارى او را، و متحدشدنشان با ابو بكر و اطاعت و تعظيمشان نسبت به او را ديد، خانهنشينى اختيار كرد.
عمر به ابو بكر گفت: چه مانعى دارى كه سراغ على بفرستى تا بيعت كند، چرا كه كسى جز او و اين چهار نفر باقى نمانده مگر آنكه بيعت كردهاند.
ابو بكر در ميان آن دو نرمخوتر و سازشكارتر و زرنگتر و دورانديشتر بود، و عمر تندخوتر و غليظتر و خشنتر بود. ابو بكر گفت: چه كسى را سراغ او بفرستيم؟ عمر گفت: قنفذ را میفرستيم. او مردى تندخو و غليظ و خشن و از آزادشدگان است و نيز از طايفه بنى عدى بن كعب است.
(این نکته در اینجا قابل توجه است که در واقع در بسیاری از مواقع عامل و حاکم، عمر بود نه ابوبکر چرا که در همین ماجرا و دیگر ماجرا ها اکثر عمر حرف می زند و دستورات را عمر می دهد و ابوبکر در واقع بازیچه ایست و نمونه دیگر آن در هنگام پس دادن سند فدک است که عمر سیلی به صورت دختر پیامبر صلی الله علیه و آله رد و سند را باز پس گرفت.)
ابو بكر، قنفذ را نزد امير المؤمنين عليه السلام فرستاد و عدهاى كمك نيز به همراهش قرار داد.
او آمد تا در خانه حضرت و اجازه ورود خواست، ولى حضرت به آنان اجازه نداد.
اصحاب قنفذ به نزد ابو بكر و عمر برگشتند در حالى كه آنان در مسجد نشسته بودند و مردم اطراف آن دو بودند و گفتند: به ما اجازه داده نشد. عمر گفت: برويد، اگر به شما اجازه داد وارد شويد و گر نه بدون اجازه وارد شويد.
(عمر که در اینجا مثلا خلیفه پیامبر صلی الله علیه و آله است و جای امیرالمؤمنین را غصب کرده است، قرآن نخوانده است و یا فراموش کرده است که خداوند می فرماید يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَدْخُلُواْ بُيُوتَ النَّبِىِّ إِلَّا أَن يُؤْذَنَ لَكُم ای کسانی که ایمان آورده اید به خانه های پیامبر وارد نشوید مگر آنکه به شما اجازه دهند! و یا شاید خود را مؤمن نمی داند چرا که خطاب آیه به مؤمنان است و از کافران توقعی نیست.)
آنها آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهرا عليها السلام فرمود: به شما اجازه نمیدهم بدون اجازه وارد خانه من شويد. همراهان او برگشتند ولى خود قنفذ ملعون آنجا ماند.
آنان به ابو بكر و عمر گفتند: فاطمه چنين گفت، و ما از اينكه بدون اجازه وارد خانهاش شويم خوددارى كرديم. عمر عصبانى شد و گفت: ما را با زنان چه كار است!! سپس به مردمى كه اطرافش بودند دستور داد تا هيزم بياورند. آنان هيزم برداشتند و خود عمر نيز همراه آنان هيزم برداشت و آنها را اطراف خانه على و فاطمه و فرزندانشان عليهم السلام قرار دادند. سپس عمر ندا كرد به طورى كه على و فاطمه عليهما السلام بشنوند و گفت: به خدا قسم اى على بايد خارج شوى و با خليفه پيامبر بيعت كنى و گر نه خانه را با خودتان به آتش میكشم! حضرت زهرا عليها السلام فرمود: اى عمر، ما را با تو چه كار است؟ جواب داد: در را باز كن و گر نه خانهتان را به آتش میكشيم! فرمود: اى عمر، از خدا نمیترسى كه به خانه من وارد میشوى؟! ولى عمر ابا كرد از اينكه برگردد.
(در اینجا نیز شاید عمر پیامبر را فراموش کرده و به او کافر شده است که ایشان فاطمه تنها دختر خویش را پاره تن خود دانسته است!)
عمر آتش خواست و آن را بر در خانه شعلهور ساخت و سپس در را فشار داد و باز كرد و داخل شد! حضرت زهرا عليها السلام در مقابل او در آمد و فرياد زد: يا ابتاه، يا رسول الله! عمر شمشير را در حالى كه در غلافش بود بلند كرد و به پهلوى حضرت زد. آن حضرت ناله كرد: يا ابتاه! عمر تازيانه را بلند كرد و به بازوى حضرت زد. آن حضرت صدا زد: يا رسول الله، ابو بكر و عمر با بازماندگانت چه بد رفتارى كردند!
على عليه السلام ناگهان از جا برخاست و گريبان عمر را گرفت و او را به شدت كشيد و بر زمين زد و بر بينى و گردنش كوبيد و خواست او را بكشد. ولى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و وصيتى را كه به او كرده بود بياد آورد و فرمود: اى پسر صهاك، قسم به آنكه محمد را به پيامبرى مبعوث نمود، اگر نبود مقدرى كه از طرف خداوند گذشته و عهدى كه پيامبر با من نموده است میدانستى كه تو نمیتوانى به خانه من داخل شوى.
عمر فرستاد و كمك خواست. مردم هم آمدند تا داخل خانه شدند، و امير المؤمنين عليه السلام هم سراغ شمشيرش رفت.
قنفذ نزد ابو بكر برگشت در حالى كه میترسيد على عليه السلام با شمشير سراغش بيايد چرا كه شجاعت و شدت عمل آن حضرت را میدانست.
ابو بكر به قنفذ گفت: برگرد، اگر از خانه بيرون آمد (دست نگه دار) و گر نه در خانهاش به او هجوم بياور، و اگر مانع شد خانه را بر سرشان به آتش بكشيد! قنفذ ملعون آمد و با اصحابش بدون اجازه به خانه هجوم آوردند. على عليه السلام سراغ شمشيرش رفت، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرت رفتند، و با عده زيادشان بر سر او ريختند.
عدهاى شمشيرها را به دست گرفتند و بر آن حضرت حملهور شدند و او را گرفتند و بر گردن او طنابى انداختند!!
(نکته ای در اینجا قابل توجه است که شاید اشکال کنند که چطور در مدت زمانی که امیرالمؤمنین به سمت شمشیر خود میرود، قنفذ به کنار ابوبکر می رود و بر میگردد و زودتر از امیرالمؤمنین به شمشیر او میرسد؟؟ پاسخ چنین است که نباید فراموش کرد که خانه حضرت امیر، در کنار مسجد و دیوار به دیوار مسجد بوده و درب خانه ایشان نیز به سمت مسجد بوده است و از آنجا که در آن زمان، قصر و محل و حکومت و… مسجر بود، حاکم(یعنی ابوبکر) در مسجد می نشست)
حضرت زهرا عليها السلام جلو در خانه، بين مردم و امير المؤمنين عليه السلام مانع شد. قنفذ ملعون با تازيانه به آن حضرت زد، به طورى كه وقتى حضرت از دنيا میرفت در بازويش از زدن او اثرى مثل دستبند بر جاى مانده بود. خداوند قنفذ را و كسى كه او را فرستاد لعنت كند.
سپس على عليه السلام را بردند و به شدت او را میكشيدند، تا آنكه نزد ابو بكر رسانيدند. و اين در حالى بود كه عمر بالاى سر ابو بكر با شمشير ايستاده بود، و خالد بن وليد و ابو عبيدة بن جراح و سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل و مغيرة بن شعبة و اسيد بن حضير و بشير بن سعيد و ساير مردم در اطراف ابو بكر نشسته بودند و اسلحه همراهشان بود.
سليم میگويد: به سلمان گفتم: آيا بدون اجازه به خانه فاطمه عليها السلام وارد شدند؟! گفت: آرى به خدا قسم، و اين در حالى بود كه حضرت زهرا روسری و و سرپوش نداشت. حضرت زهرا عليها السلام صدا زد: وا ابتاه، وا رسول الله، اى پدر، ابو بكر و عمر بعد از تو با بازماندگانت بدرفتارى كردند در حالى كه هنوز چشمان تو در قبرت باز نشده است. و اين سخنان را حضرت با بلندترين صدايش ندا مینمود.
(واقعا جای تعجب دارد که چطور، حدود یک هفته بعد از شهادت پیامبر به دختر ایشان حمله می کنند و اجازه روسری سر کردن نیز به ایشان نمی دهند!!! آیا واقعا پیامبر از ایشان راضی است که دخترش را بدون روسری کتک می زنند!!؟؟ البته اینان بودند که نمایش اهل بیت را دون روسری رواج دادند و فرزندان اینان در جریان کربلا نیز، طبق گفته سید ابن طاووس در کتاب لهوف زینب کبری را بدون روسری و سرپوش به اسارت گرفتند.)
سلمان میگويد: ابو بكر و اطرافيانش را ديدم كه میگريستند و صدايشان به گريه بلند شده بود. در ميان آنان كسى نبود مگر آنكه گريه میكرد جز عمر و خالد بن وليد و مغيرة بن شعبه، و عمر میگفت: ما را با زنان و رأى آنان كارى نيست!!
سلمان میگويد: على عليه السلام را نزد ابو بكر رسانيدند در حالى كه میفرمود: به خدا قسم، اگر شمشيرم در دستم قرار میگرفت میدانستيد كه هرگز به اين كار دست نمیيابيد. بخدا قسم خود را در جهاد با شما سرزنش نمیكنم، و اگر چهل نفر داشتم جمعيت شما را متفرق میساختم، ولى خدا لعنت كند اقوامى را كه با من بيعت كردند و سپس مرا خوار نمودند.
ابو بكر تا چشمش به على عليه السلام افتاد فرياد زد: او را رها كنيد! على عليه السلام فرمود: اى ابو بكر، چه زود جاى پيامبر را ظالمانه غصب كرديد! تو به چه حقى و با داشتن چه مقامى مردم را به بيعت خويش دعوت مینمايى؟ آيا ديروز به امر خدا و پيامبر با من بيعت نكردى؟
قنفذ كه خدا او را لعنت كند فاطمه عليها السلام را با تازيانه زد آن هنگام كه خود را بين او و شوهرش قرار داد، و عمر پيغام فرستاد كه اگر فاطمه بين تو و او مانع شد او را بزن. قنفذ او را به سمت چهارچوب در خانهاش كشانيد و در را فشار داد بطورى كه استخوانى از پهلويش شكست و جنينى سقط كرد، و همچنان در بستر بود تا در اثر همان شهيد شد.
وقتى على عليه السلام را به نزد ابو بكر رسانيدند عمر به صورت اهانتآميزى گفت: بيعت كن و اين اباطيل را رها كن!
على عليه السلام فرمود: اگر انجام ندهم شما چه خواهيد كرد؟ گفتند: ترا با ذلت و خوارى میكشيم! فرمود: در اين صورت بنده خدا و برادر پيامبرش را كشتهايد! ابو بكر گفت: بنده خدا بودن درست است ولى به برادر پيامبر بودن اقرار نمیكنيم! فرمود: آيا انكار میكنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بين من و خودش برادرى قرار داد؟ گفتند: آرى! و حضرت اين مطلب را سه مرتبه بر ايشان تكرار كرد.
سپس حضرت رو به آنان كرد و فرمود: اى گروه مسلمانان، و اى مهاجرين و انصار، شما را بخدا قسم میدهم كه آيا در روز غدير خم از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيديد كه آن مطالب را میفرمود، و در جنگ تبوك آن مطالب را میفرمود؟
سپس على عليه السلام آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله علنى براى عموم مردم در باره او فرموده بود چيزى باقى نگذاشت مگر آنكه براى آنان يادآور شد. و مردم در باره همه آنها اقرار كردند و گفتند: بلى، به خدا قسم.
وقتى ابو بكر ترسيد مردم على عليه السلام را يارى كنند و مانع او شوند پيشدستى كرد و خطاب به حضرت گفت: آنچه گفتى حق است كه با گوش خود شنيدهايم و فهميدهايم و قلبهايمان آن را در خود جاى داده است، و لكن بعد از آن من از پيامبر شنيدم كه میگفت:
ما اهل بيتى هستيم كه خداوند ما را انتخاب كرده و ما را بزرگوار داشته و آخرت را براى ما بر دنيا ترجيح داده است. و خداوند براى ما اهل بيت نبوت و خلافت را جمع نخواهد كرد.
على عليه السلام فرمود: آيا كسى از اصحاب پيامبر هست كه با تو در اين مطلب حضور داشته؟ عمر گفت: خليفه پيامبر راست میگويد. من هم از پيامبر شنيدم همان طور كه ابو بكر گفت. ابو عبيده و سالم مولى ابى حذيفه و معاذ بن جبل هم گفتند: راست میگويد، ما اين مطلب را از پيامبر شنيديم.
على عليه السلام به آنان فرمود: وفا كرديد به صحيفه ملعونهاى كه در كعبه بر آن هم پيمان شديد كه: اگر خداوند محمد را بكشد يا بميرد امر خلافت را از ما اهل بيت بگيريد.
ابو بكر گفت: از كجا اين مطلب را دانستى؟ ما تو را از آن مطلع نكرده بوديم! حضرت فرمود: اى زبير و تو اى سلمان و تو اى ابا ذر و تو اى مقداد، شما را به خدا و به اسلام، میپرسم آيا از پيامبر صلى الله عليه و آله نشنيديد كه در حضور شما میفرمود: فلانى و فلانى- تا آنكه حضرت همين پنج نفر را نام برد- ما بين خود نوشتهاى نوشتهاند و در آن هم پيمان شدهاند و بر كارى كه كردهاند قسمها خوردهاند كه اگر من كشته شوم يا بميرم …؟
آنان گفتند: آرى ما از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيديم كه اين مطلب را به تو میفرمود كه آنان بر آنچه انجام دادند معاهده كرده و هم پيمان شدهاند، و در بين خود قراردادى نوشتهاند كه اگر من كشته شدم يا مردم، بر عليه تو اى على متحد شوند و اين خلافت را از تو بگيرند.
شما گفتى: پدر و مادرم فدايت يا رسول الله، هر گاه چنين شد دستور میدهى چه كنم؟ پیامبر فرمود: اگر يارانى بر عليه آنان يافتى با آنها جهاد كن و اعلام جنگ نما، و اگر يارانى نيافتى بيعت كن و خون خود را حفظ نما.
على عليه السلام فرمود: به خدا قسم، اگر آن چهل نفر كه با من بيعت كردند وفا مینمودند در راه خدا با شما جهاد میكردم. ولى به خدا قسم بدانيد كه احدى از نسل شما تا روز قيامت به خلافت دست پيدا نخواهد كرد.
دليل بر دروغ بودن سخنى كه به پيامبر نسبت داديد كلام خداوند تعالى است كه فرمود: آيا بر مردم حسد میبرند بر آنچه خداوند از فضلش به آنان داده است؟ ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و به آنان حكومت بزرگ داديم.
كتاب يعنى نبوت و حكمت يعنى سنت و حكومت يعنى خلافت، و ما آل ابراهيم هستيم.
مقداد برخاست و گفت: يا على، به من چه دستور میدهى؟ به خدا قسم اگر امر كنى با شمشيرم میزنم و اگر امر كنى خوددارى میكنم. على عليه السلام فرمود: اى مقداد، خوددارى كن و پيمان پيامبر و وصيتى كه به تو كرده را بياد بياور.
سلمان میگويد: برخاستم و گفتم: قسم به آنكه جانم به دست اوست، اگر من بدانم كه ظلمى را دفع میكنم يا براى خداوند دين را عزت میبخشم، شمشيرم را بر دوش میگذارم و با استقامت با آن میجنگم. آيا بر برادر پيامبر و وصيش و جانشين او در امتش و پدر فرزندانش هجوم میآوريد؟ بشارت باد شما را به بلا، و نااميد باشيد از آسايش! ابو ذر برخاست و گفت: اى امتى كه بعد از پيامبرش متحير شده و به سرپيچى خويش خوار شدهايد، خداوند میفرمايد: خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر همه جهانيان برگزيد، نسلى كه از يك ديگرند، و خداوند شنوندهو دانا است.
آل محمد فرزندان نوح و آل ابراهيم از ابراهيم و برگزيده و نسل اسماعيل و عترت محمد پيامبرند. آنان اهل بيت نبوت و جايگاه رسالت و محل رفت و آمد ملائكهاند. آنان همچون آسمان بلند و كوههاى پايدار و كعبه پوشيده و چشمه زلال و ستارگان هدايتكننده و درخت مبارك هستند كه نورش میدرخشند و روغن آن مبارك است. محمد خاتم انبياء و آقاى فرزندان آدم است، و على وصيى اوصياء و امام متقين و رهبر سفيد پيشانيان معروف است، و اوست صديق اكبر و فاروق اعظم و وصى محمد و وارث علم او و صاحب اختيارتر مردم نسبت به مؤمنين، همان طور كه خداوند فرموده: پيامبر نسبت به مؤمنين از خودشان صاحب اختيارتر است و همسران او مادران آناناند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعضى اولويت دارند.
هر كه را خدا مقدم داشته جلو بيندازيد و هر كه را خدا مؤخر داشته عقب بزنيد، و ولايت و وراثت را براى كسى قرار دهيد كه خدا قرار داده است.
عمر، در حالى كه ابو بكر بالاى منبر نشسته بود به او گفت: چطور بالاى منبر نشستهاى و اين مرد نشسته و روى جنگ دارد و بر نمیخيزد با تو بيعت كند. دستور بده گردنش را بزنيم! اين در حالى بود كه امام حسن و امام حسين عليهما السلام ايستاده بودند. وقتى گفته عمر را شنيدند به گريه افتادند. امير المؤمنين عليه السلام آن دو را به سينه چسبانيد و فرمود: گريه نكنيد، به خدا قسم بر قتل پدرتان قدرت ندارند.
ام ايمن پرستار پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى ابو بكر، چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر ساختيد! عمر دستور داد تا او را از مسجد بيرون كردند و گفت: ما را با زنان چه كار است؟! بُرَيده اسلمى برخاست و گفت: اى عمر، آيا بر برادر پيامبر و پدر فرزندانش حمله میكنى؟ تو در ميان قريش همان كسى هستى كه تو را آن طور كه بايد میشناسيم! آيا شما دو نفر همان كسانى نيستيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله به شما فرمود: نزد على برويد و به عنوان امير المؤمنين بر او سلام كنيد؟ شما هم گفتيد: آيا از امر خدا و امر رسولش است؟ فرمود: آرى.
ابو بكر گفت: چنين بود ولى پيامبر بعد از آن فرمود: براى اهل بيت من نبوت و خلافت جمع نمیشود! بريده گفت: به خدا قسم پيامبر اين را نگفته است. بخدا قسم در شهرى كه تو در آن امير باشى سكونت نمیكنم. عمر دستور داد تا او را هم زدند و بيرون كردند!
سپس عمر گفت: برخيز اى فرزند ابى طالب و بيعت كن! حضرت فرمود: اگر انجام ندهم چه خواهيد كرد؟ گفت: به خدا قسم در اين صورت گردنت را میزنيم! امير المؤمنين عليه السلام سه مرتبه حجت را بر آنان تمام كرد، و سپس بدون آنكه كف دستش را باز كند دستش را دراز كرد. ابو بكر هم روى دست او زد و به همين مقدار از او قانع شد.
على عليه السلام قبل از آنكه بيعت كند در حالى كه طناب بر گردنش بود خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله صدا زد: اى پسر مادرم، اين قوم مرا خوار كردند و نزديك بود مرا بكشند.
(این آیه 150 سوره اعراف است بعد از اینکه حضرت موسی از کوه طور بازگشت و کفر قومش را دید با هارون به عصبانیت برخورد کرد و هارون به موسی با عبارت ابن ام یعنی پسر مادرم و یا همان بردار خطاب می کند و به موسی عرضه میدارد که قوم نزدیک بود مرا بکشند و در اینجا نیز امیرالمؤمنین علیه السلام با برادر خویش پیامبر صلی الله علیه و آله همانند موسی هارون خطاب می کند.)
انتهای داستان/[1]
در اینجا سؤال اینجاست که اهل تسننی دلیل اصلی خود برای حقانیت خلفایشان، اجماع صحابه است، چه اجماعی را مدنظر دارند؟؟ و آیا این اجماع بر بیعت است یا اجبار بر بیعت؟؟ بماند که فقط حضرت امیر به بیعت اجبار نشده است بلکه ابوذر و سلمان و مقداد و زبیر و… هم به همین صورت بوده اند که در انتهای همین داستان در کتاب سلیم موجود است که به دلیل اطاله کلام حذف گردید.
والله العالم…
امیدوارم که این پست برای شما مفید بوده باشد، در انتهای همین صفحه منتظر نظرات و سؤالات شما هستم.
[1] متن عربی در کتاب سلیم ابن قیس، ج2، ص577 تا 593
- شهریور 14, 1403
- برچسب ندارد