فانوس » داستان و حکایات » داستان ریاء در مقابل سگ
داستان ریاء در مقابل سگ
- زمان مطالعه: < 1 دقیقه
مردی بود كه هر كاری میكرد نمیتوانست اخلاص خود را حفظ كند و ریاكاری ننماید. روزی چارهای اندیشید و با خود گفت: «در گوشه شهر، مسجدی متروك وجود دارد كه كسی به آن رفت و آمد نمیكند. خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده و خالصانه خدا را عبادت كنم»
وقتی شب چادرش را روی شهر گستراند. در نیمههای آن، مرد با سكوت و آرامش خاص، مخفیانه نام خدا را بر زبان آورد و نماز را آغاز كرد. هنوز ركعتی نماز نخوانده بود كه ناگهان صدایی شنید؛ با خود گفت: «حتماً كسی وارد مسجد شده» بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود.
خوشحال از اینكه آن شخص فردا میرود و به مردم میگوید: این آدم چقدر خداشناس و وارسته است كه در نیمههای شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.
وقتی هوا روشن شد، به آن كسی كه وارد مسجد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد. از تعجب دهانش باز ماند. سگ سیاهی كه براثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته بود در بیرون بماند به مسجد پناه آورده بود. مرد بر سر و روی خود زد و اظهار تاسف كرد.
- شهریور 14, 1403
- برچسب ندارد